دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟

شاعر : سعدي

يتيم خسته که از پاي برکند خارش؟دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟
چنان نشست که در جان نشست سوفارشخدنگ درد فراق اندرون سينه‌ي خلق
چنانکه خون سيه مي‌رود ز منقارشچو مرغ کشته قلم سر بريده مي‌گردد
اگرچه نيست به صورت زبان گفتارشدهان مرده به معني سخن همي گويد
بخواهدت به ضرورت گذاشت يک‌بارشکه زينهار به دنيا و مال غره مباش
دريغ گنج بقا گر نبودي اين مارشچه سود کاسه‌ي زرين و شربت مسموم
که آزموده‌ي خلق است خوي غدارشبس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر
که فيض رحمت حق بر روان هشيارشنظر به حال خداوند دين و دولت کن
نهاد بر سر تربت کلاه و دستارشسپهر تاج کياني ز تارکش برداشت
وفاي عهد ندارد به دوست مشمارشگرت به شهد و شکر پرورد زمانه‌ي دون
که خون همي رود از ديده‌هاي اشجارشدگر شکوفه نخندد به باغ فيروزي
که غم فزون شد و از سر برفت غمخوارشچگونه غم نخورد در فراق او درويش
ميان خلق بماند به نيکي آثارشاميدوار وجودي که از جهان برود
به روز باران مانست صفه‌ي بارشاز آب چشم عزيزان که بر بساط بريخت
نماز نيم‌شبان و دعاي اسحارشنظر به حال چنين روز بود در همه عمر
قرين گور و قيامت بسست کردارشگمان مبر که به تنهاست در حظيره‌ي خاک
بماند رحمت پروردگار غفارشگرش ولايت و فرمان و گنج و مال نماند
دگر چه فايده تعداد ذکر و کردارشقضاي حکم ازل بود روز ختم عمل
اگرچه باز نگردد به گريه‌ي زارشوليک دوست بگريد به زاري از پي دوست
که پشت طاقت گردون دو تا کند بارشغمي رسيد به روي زمانه از تقدير
به روزگار مهاجر رسيد و انصارشهمين جراحت و غم بود کز فراق رسول
بپوش بار خدايا به عفو ستارشبرفت سايه‌ي درويش و سترپوش غريب
به گرد خيمه‌ي روحانيون فرود آرشبه خيل خانه‌ي کروبيان عالم قدس
جهان خراب شود سهو بود پندارشعدو که گفت به غوغا که درگذشتن دوست
که بعد از اين متفرق شوند اطيارشهم آن درخت نبود اندرين حديقه‌ي ملک
که ماند سعد ابوبکر نامبردارشنمرد نام ابوبکر سعد بن زنگي
فرو نشيند و باقي بماند انوارشچراغ را که چراغي ازو فرا گيرند
که قائمست به اعلاء دين و اظهارشخدايگان زمان و زمين مظفر دين
دوام عمر بده سالهاي بسيارشبزرگوار خدايا به فر و دولت و کام
به راستان که ز ناراستان نگه دارشبه نيک مردان کز چشم بد بپرهيزش
درست باز نيامد حساب پرگارشکه نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل